تو نباشی
آب شدن برفها را فراموش میکنم
نمیدانم آلالهها چه رنگیاند
باران را فراموش میکنم
نوشاخههای تاک را
و چکهها را که گاه در چشمانم
و گاه آواره در ابرهایند
تو نباشی
سرخ را فراموش میکنم
زرد را فراموش میکنم
که گاه رنگ دشواری نان
و گاه رنگ روبانیست که میان گیسوانت داری
تو نباشی دُرناها را فراموش میکنم
نمیدانم از کدام سو میآیند
و به کجا میروند
دریا و آبیها را
فراموش میکنم
مِه را فراموش میکنم
که گاه من در آن گم میشوم
و گاه تپههای بابونه
تو نباشی یک فصل کم خواهم داشت
یک سال دیرتر به دیار آفتابگردانها میرسم
و یک عمر تنها خواهم ماند
تو نباشی
سرخ را فراموش میکنم
که گاه بر تن زخمی توست
و گاه نقش بسته بر پرچمِ دستهایمان
علی رسولی
پشیمانم کن
از خواب و خیالاتی که دربست
در طواف تو نبودهاند
پشیمانم کن
از تمام عطرهایی
که بوی گریبان تو را نمیدادهاند
شبیه تو را
هیچ شهری و خیابانی
به خود ندیده است
بیا و پشیمانم کن
از تماشای چهره هایی
که در ازدحام خیابان ها
اندکی شباهتی به تو داشته اند
عباس صفاری
تو را دوست خواهم داشت
تا ابد
در تمام لحظههای با تو بودن
بوسه بر دستهایت خواهم زد
همچو نوزادی زیبا
که مادرش را
دوست دارم
دل شعرم همیشه بتپد
در مقابل چشمانت
دوست دارم
به هم نامه و هدیه دهیم
انگار که میان ما هیچ اتفاقی نیفتاده است
دوست دارم
پروانهی نگاهم هر روز پرواز کند
عبدالله پشیو
ترجمه : مختار شکریپور
اکنون سکوت
دیروز سکوت
شاید فردا هم سکوت
اکنون میدانم
که گیاهان و نوزادانِ انسان در سکوت
رشد میکنند
این که میگویم نه به خاطرِ غروبهایِ سنگین
و دلتنگی است
و دوری از کسی
که سالها در حافظه ی پهناورت حفظش کردی
و خوب میدانی
تا لحظه مرگ نخواهی دیدش
دیگر هستیِ من برایِ بقا و ادامهیِ سکوت است
همهی سازها و موسیقیِ ملتها
سکوت و تنهایی محض را مینوازند
نه اینکه تو را به سکوت بیاورند
در شبهایِ طویل بیمارستان
در ایستگاههایِ راهآهن
که با یک چمدان خالی ایستاده بودم
و نه مسافر بودم و نه در انتظار کسی بودم
سکوت مرهم و شاهد من بود
هرچه از قلبم از دستها و از چشمانم حرف بزنم
طرحی ناقص از سکوت است
هر وقت هم با مرگ قرار دیدار داشتم
سکوت شاهد ما بوده است
عقربهی ساعتها را در سکوت به جلو و عقب میبرم
زمان تسخیر میشود
و تنهایی من
با سکوت آغشته میشود
و این مقدمهی شعری میشود که می خواهم بنویسم
احمدرضا
فقط تو
میتوانی
بیشتر از ونوس
ستارهی طلوع من
و ستارهی غروب من باشی
همچون رزی پرپرت کردم
تا روحات را ببینم
ندیدماش
اما همه پیرامون من
افق کشورها و دریاها
تا بیکران
لبریز
از بوی جاودانه شد
چه غم از خشکسالی
وقتی من در درونام
چشمهی آبی رنگی میآفرینم
برف بدون درخشش
چه غم ؟
وقتی من در قلبام
آتش سرخی میافروزم
چه غم از عشق انسانها ؟
وقتی من
عشق را به جاودانهگی
در روحام میآفرینم
نمیدانم با چه بگویم
چرا که هنوز
کلماتام جان نگرفتهاند
میخ
چه پابرجا
چه سست
چه فرقی میکند
عزیز من
به هر تقدیر
تصویر
خواهد افتاد
خوان رامون خیمهنس
برگردان : ونداد جلیلی
هم خواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصه ی این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که زِ اغیار وفادار ترم من
بر بیکسیِ من نگر و چاره ی من کن
زان کز همه کس بیکس و بییارترم من
وحشی بافقی
آه ای فرسنگها دور از من
بازگشت را تعبیری دوباره کن
قشنگ کن
غربتِ بی انتهای مرا
قشنگ کن
اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را
رگبارِ بهاری شو
ببار
بی محابا ببار
بر این تنِ مشتاق
بگذار چون گذشته
بیدی باشم
که ازهر نسیمِ عشق
می لرزد
نیکى فیروزکوهی
هیچ کس نمی تواند بفهمد
چه می گویم ، وقتی سکوت کرده ام
که را می بینم ، وقتی که چشم بسته ام
چگونه بی قرار می شوم
وقتی بی قرار می شوم
چه می جویم وقتی دست دراز می کنم
هیچ کس
هیچ کس نمی داند
کی گرسنه ام ، چه وقت سفر می کنم
کی راه می روم ، چه هنگام گم می شوم
و هیچ کس نمی داند
که رفتنم ، بازگشتن است
و بازگشتم ، غیبت
که ضعفم نقابی ست
و قدرتم نقابی
و آن چه در راه است ، طوفان است
گمان می کنند که می دانند
می گذارم در گمان شان بمانند
جمانه حداد
تو را از دور دوست می دارم
بی آنکه عطرت را بگیرم
به گردنت بیاویزم
صورتت را بنوازم
تنها دوستت دارم
همانطور از دور دوستت می دارم
بی آنکه دستت را برگیرم
دلت را به دست ارم
در عمق چشمانت غرق شوم
تو انگاری عناد به عشقهای چند روزه
تو را نه مثل یک ولگرد بلکه مثل یک مرد دوست دارم
همانطور از دور دوستت دارم
بی آنکه پاک کنم اشکی را که از گونه ات فرو می افتد
بی آنکه قهقهه خنده هایت را شریک شوم
و آهنگ محبوبمان را با تو زمزمه کنم
همانطور از دور دوستت می دارم
بی آنکه بشکنم
بریزم
خرد کنم
برنجانم
بی آنکه به گریانم
از دور دوستت می دارم
همانطور از دور دوستت می دارم
و هر کلمه را که "دوستت دارم" می گوید
در نوک زبانم می شکنم
من تو را به سپیدی معصوم کاغذی دوست دارم
که قطره قطره کلماتم بر او می چکند
جمال ثریا
مترجم : نیما یوسفی و تورگوت سای
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوهات را نوازش میکنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری میاندیشی
که در جوانیات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم میتوانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده بر کتیبههای کهن را بیابد
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانهی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامهی مروری بر ترانههای کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صلهی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازهترین شعرم برای تو خواهد بود
یغما گلرویی
این شفق را هم از دست دادهایم
هیچکسی ما را
دستدردست هم نمیدید این عصر
وقتی شب نیلگون بر دنیا میافتاد
من از پنجرهام
جشن غروب را دیدهام سرِ تپههای دور
گاه مثل یک سکه
یک تکه آفتاب میان دستهای من میسوخت
تو را از ته دل بهیاد میآوردم
دلی فشرده به غم
غمی که آشنای توست
پس تو کجا بودی ؟
پس که بود آنجا ؟
گویای چه حرف ؟
چرا تمامیِ عشق یکباره بر سرم خواهد تاخت
وقتی حس میکنم که غمگینم
و حس میکنم که تو دوری ؟
پابلو نرودا
مترجم : بیژن الهی
جایى براى خودت پیدا کن
که گنجایشِ همه ى غمها
و شادى هایت را داشته باشد
جایى که وقتى از خودت گم میشوى
در آنجا خودت را پیدا کنى
جایى پیدا کن
که شبها مکان آرامشت
و روزها تسلى خاطرت باشد
جایى که هوایش همیشه معتدل
و فصلهایش فصل دلخواهت باشد
جایى را پیدا کن
که وقت دلتنگى ستاره براى شمردن
و باران براى باریدن داشته باشد
جایى را پیدا کن
که در تنهایى و در جمع
امنیت و شادىِ خاطر داشته باشى
میدانى ؟ پیدا کردنِ چنین جایى محال نیست
اگر دلِ زنى را با عشق به دست آورى
دیگر نیازى به پیدا کردن
خوشبختى در هیچ جاى دنیا ندارى
مرد خوشبخت مردیست
که در دل زنى خانه دارد
آرزو پارسى
بهار صورتم را به سمت ابر ها بالا می گیرم
و دعا گونه زیر لب پچ پچ می کنم
با پرنده ها و علف ها شسته می شوم
با نسیم ، با بهار
خورشید پلکهایم را گرم می کند
آه ! به خورشید بهار اعتمادی نیست
در رؤیا به سر می برم یا حقیقت است ؟
هم هستم و هم نیستم
در یک شهرک جنوبی ، در قهوه خانه ای ساحلی
با پیچ و تاب بی پایان سنبل ها
اینجا و تنها با خودم
می توانم اینگونه عمرم را سر کنم
هرگز پرنده ای را از زبانش نبوسیده ام
شاید روزی بتوانم ببوسم
شاید روزی من هم چون نسیمی
از فراز سنبل ها وزیدن بگیرم
می خواهم قلبم را با یک روز تابستانی در هم بیامیزم
و در چهچه پرنده ای از نو زاده شوم
آتال بهرام اوغلو
مترجم : آیدا میرمجیدی
فردا که چشم بگشایم
از تپهی روبهرو سرازیر خواهی شد
به آنسوی دامنه اما
و پنجرهام برای ابد گشوده خواهد ماند
سپیدهدم
زنبقها بیدار میشوند غوطهور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این درهی پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانههایم
چیزی را به یاد نمیآورم ؟
همیشه دلهرهی گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفتهای
و زمین دیگرگونه میچرخد
یقین دارم اما که خواب ندیدهام
که تو در کنارم بودهای
که با تو سخن گفتهام
به سایهسار دره که رسیدهایم
تو ساقهی مرزنگوشی زیر دماغمان گرفتهای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است
منوچهر آتشی
تنهایی
زلزدن از پشت شیشه ای است که به شب می رسد
فکر کردن به خیابانی است
که آدمهایش قدم زدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند
و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند
اما خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند
و نیمه شب از خانه بیرون می زنند
تنهایی
دل سپردن به کسی است که دوستت نمی دارد
کسی که برای تو گُل نمیخرد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را
از پشت شیشههای اتاقت میبینی هر روز
تنهایی
اضافه بودن است در خانه ای که تلفن
هیچ وقت با تو کار ندارد
خانهای که تو را نمیشناسد انگار
خانه ای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه میشود
تنهایی
عقربههای ساعتی است
که تکان نخورده اند وقتی چشم باز می کنی
دریتا کومو شاعر آلبانیایی
مترجم : محسن آزرم
به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد میدانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
مولانا
به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد میدانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
مولانا
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام
پل الوار
ترجمه : جواد فرید
از آنِ من نیستی
اما دوستم داشته باش
دوست داشتنت را دوست دارم
جاودانه ای در عمق چشمانت نهفته
جادو می کند مرا
می دانم کسی در شوقِ داشتنش
با تو شریک خواهد شد
بگذار فقط نگاهت را دوست داشته باشم
غرق ام کن در نگاهت
هر بار که تو را می بینم
بگذار این هر بار برای من باشد
در آغوشِ من همیشه نخواهی بود
اما گاهی برای من رها باش
آزاد و رها شده در من
گاهی فقط نشانم بده
گرمی عشقت را
دستانت را در من گره بزن
می دانم عاشقانه ات برای من نخواهد بود
بگذار فقط گاهی تو را بخوانم
تو چیزی نگویی
فقط نگاه کنی مرا
آرام بگذری از من
می دانم بعد از تو
باران کنار من است
و هر بار که بیاید
تو را عاشقانه خواهم خواست
شیرزاد حسنی
یک روز نیستی
تمامِ سالی
تو یک شب
یا یک کتاب و یک قطره نیستی
تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی
اگر دقیقه ای نباشی
ساعت ها از کار می افتند
خانه ها برهوت می شوند
کوچه ها اشک می ریزند
پرندگان، سیَه پوش وُ
شعرها هم نیست می شوند
تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی
تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی
گیسوان شب های پاییزی
تو ای سوز بوران عشق
تو نباشی
چه کسی باشد ؟
زن ، زن ، زن ، زن
تو زندگی هستی
شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی
عکس های تنهای تو
هم دلتنگیم را کمتر میکند
هم بیشتر
عکس هایی که دیگران از تو گرفته اند
در آن مدت کوتاه
آنقدر سرمان گرم بود
و آنقدر به جدایی فکر نمی کردیم
که نه عکسی از هم گرفتیم
نه با هم
و حالا اگر فقط یک دلیل ساده
برای دیدار دوباره ی ما باشد
گرفتن یک عکس مشترک است
ما به عشق
به همدیگر
دست کم یک عکس مشترک
بدهکاریم
افشین یداللهی
آنچه را دیگران
گرسنگی می نامند
سیری من است
آنچه را دیگران
شوربختی می نامند
نیکبختی من است
نه گلی هستم
نه خزه ای
بلکه لکه ای هزارساله ام
چنگ انداخته در سیمای سنگی
کاش درختی می بودم
کاش می توانستم
در سرتاسر حیاتم
ریشه های تو را بنوازم
و شب و روز بنوشم
کاش می توانستم آدمی باشم
مثل آدمیزاد زندگی کنم
و مثل آدمیزاد بمیرم
آه
چقدر دوستت دارم
اریش فرید
ترجمه : علی عبداللهی
دچار خواستن توام
می دانی یعنی چه ؟
می خوابم که دوستت داشته باشم
بیدار می شوم که دوستت داشته باشم
نفس می کشم که دوستت داشته باشم
با این همه ، روزمره نیستم
در تکرار توست که نو می شوم
من همان روز آخر اسفندم
که هر روز تحویل می شوم به تو
همیشه بهارم
بهارم با تو
و دوستت دارم
کامران فریدی
همه چیز
اشارت به تو دارند
به محض طلوع خورشید تابناک
تو نیز بدنبالش خواهی آمد ، میدانم
وقتی در باغ قدم میزنی
تو گل سرخ همه ی رُزهایی
نادرترین گل سوسن نیز
با حرکات رقص تو
ستارگان نیز به حرکت در میآیند
و به دورت میگردند
شب
آه ، چه سرورانگیز بود شب
که سایه لرزان تو در آن
خیره کننده و زیبا
ماه را میپوشانید
تو روشن و زیبایی
و گلها و ماه و سیارهها
به جای آفتاب ، ستایشگر تواند
خورشید من نیز تو باش
خالق روزهای روشن و باشکوه
زندگی
و ابدیتی اینچنین
یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمه : زهره مهرجو
بهارا ، زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفسها آتشین است
مبین کاین شاخة بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
اگر خود عمر باشد ، سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین طوفان برآییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار
هوشنگ ابتهاج
سال هاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سال ها که مى نشستم تنها
و شب بر پنجره فرود می آمدو شمع ها سوسو مى زدند
و ورق مى زدم کتابى درباره ى عشق
باریکه ی دود روى نوا ، گل سرخ ها و دریاى مه آلود
و نقش تو رابر شعر ناب و پرشور میدیدم
در این لحظه ى روشن
افسوس روزهاى جوانى ام را مى خورم
خواب هاى وجدآور زمینى
انگار پشه هایى که با درخشش کهربایى بر پارچه ى شمعى خزیدند
تو را خواندم ، چشم به راهت ماندم ، سال ها سپرى شد
من سرگردان نشیب هاى زندگى سنگىدر لحظه هاى تلخ
نقش تو رابر شعرى ناب و پرشور مىدیدم
اینک در بیدارى ، تو سبک بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
که آینه ها ، آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند
ولادیمیر ناباکوف
مترجم : محمد حسن بهرامیان
دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمیدانم
همه هستی تویی ، فیالجمله ، این و آن نمیدانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت ؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت ؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون ، درین دوران ؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد ازین مسکین سرگردان ؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم
اگر مقصود تو جان است ، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی ، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد ، یا هستی بر آن پیمان ؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم ، یارب ، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان ؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره ، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان ؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم ؟
نمییابم تو را در دل ، نه در عالم ، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران ؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان ، لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان ؟ نمیدانم
همیدانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان ؟ نمیدانم
به زندان فراقت در ، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ، ازین زندان ؟ نمیدانم
فخرالدین عراقی
تو که نمی دانی
وقتی به خوابم می آیی
چه جوری بوی تنت را
نفس می کشم
و عمیق در آغوشت می چرخم
تو که نمی دانی
چه جوری
چال بالای لبت را
می بوسم
و دست هام را می برم توی موهات
عشق من
تنها خواب مرز ندارد
تاریخ و جغرافیا مرز دارد
مرض دارد
غرض دارد
ادبیات اما
رویا و خیال را بی مرز می کند
و تو هر شب بی پروا
در خوابم راه می روی می خندی
نگاهت می کنم
وقتی به خوابم می آیی
تو که نمی دانی
چه قشنگ برایم
شیرین زبانی می کنی
راستی
مرگ هم مرز ندارد
و من برای تو
می میرم
تو که نمی دانی
عباس معروفی
کجای قصه
نگفته ام دوستت دارم ؟
بگذار فکر کنم
هیچ کجا انگار
تا یادم می آید
بهانه هایم هم
پُر بود از فریاد
فریاد اینکه
دیوانه ، من دیوانه توام
اما ببخش مرا
انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام
که هرچه تقلا می کند
کسی نمی فهمد که شیر می خواهد
که گرمای تن مادر می خواهد
اما حالا که می نویسم
بارها بخوان
بلند بخوان
دیوانه
دوستت دارم
عادل دانتیسم
اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست
نزار قبانی
تنها نیستم
تو با منی
هر چند خودت نمی دانی
با تو حرف می زنم
پهلو به پهلو تو قدم می زنم
تنها نمی مانم هرگز
تو در منی مثل همین حالا
تو نوری مثل همین حالا
هستی و هستم
تنهانیستم
اما فقط یک بار
فقط یک بار
بگذار که بشنوم که می گویی
دوستت دارم
ولا آرنا شاعر ایتالیایی
مترجم : اعظم کمالی
کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی
چون به یاد آری پریشانم پریشان می شوی
گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی
سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب
چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی
عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی
من که میدانم تو هم چون شمع گریان می شوی
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی
بشکند پیمانه ی صبرم,ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی
بینم آن روز ی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی
مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان می شوی
معینی کرمانشاهی
حسادت می کنم
به کودکی که قرار است برایم به دنیا بیاوری
حسادت به آینه ای
که ترس تو را از زیبایی خودت به تو می رساند
حسادت می کنم به حماقتم برابر تو
به عشقم نسبت به تو ، به فناشدنم در تو
به آنچه از تو می سرایم ، که انگار رسوایی است
به رنجی که در تو می کشم
رنجی که از رنج کشندگان شیواتر است
غیرت دارم به صدایت ، به خوابت
به حالت دستانت در دست من و تلفظ نامت
بر تو غیرت می ورزم
که همواره با تو سخن گفتم بی آنکه شمارگان تو را بدانم
بر تو غیرت می ورزم
چرا که با عشق نفست را می گیرم
و تو نمی توانی دوستم بداری
و تو با عشق من خفه می شوی
حسادت می کنم به هر آنچه شادی ات را می افزاید
چرا که تو مرا دوست می داری
حسادت به نبوغ اندامت
به عابران پیاده رو و به آنان که می آیند تا بمانند
حسادت به قهرمانان و شهیدان و هنرپیشگان
حسادت به برادرانم ، فرزندانم ، دوستانم
به ماده شیر خفته
به ترانه ها و گله و پارچه ها
به روز که در انتظار توست و شب که در انتظار اویی
به دورترین گذشته ها تا گذشته ها
به کتاب ها و هدیه ها
به زبانت در دهانم
به صداقتم برای تو
و به مرگ
غیرت می ورزم به زندگی باشکوهی که می شود داشته باشیم
به برگ پاییز که بر رویت می افتد
به آبی که منتظر است او را بنوشی
به تابستانی که با عریانی ات آن را اختراع کرده ای
به کودکی که برایم بدنیا خواهی آورد
و کودکی که هرگز نخواهی زاد
انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی
جانم از آرام رفت ، آرام جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد ، فتنه نشان من کجا
آمد بهار مشک دم ، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم ، سرو روان من کجا
از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل ، جان و جهان من
در کار غم شد موریم ، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم ، شکرفشان من کجا
شخصم ضعیف و دیده تر ، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر ، لاغر میان من کجا
هر دم جگر در سوز و تاب ، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب ، آن میهمان من کجا
دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او ، آخر از آن من کجا
من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا
جان است آن یار نکو ، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو ، این گو که جان من کجا
امیرخسرو دهلوی
در سمت توام
دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست
زندگی همین حالاست
محمد صالح علاء
من کسی نیستم
تو که هستی ؟
تو هم کسی نیستی ؟
پس ما جفت همیم
به کسی که نمی گویی ؟
می دانی که آن ها ما را طرد خواهند کرد
چقدر ملال آور است که کسی باشی
چقدر معمولی که هم چون قورباغه ای
نام خود را تمام روز
به لجنزاری تکرار کنی که تو را می ستاید
کارول آن دافی شاعر اسکاتلندی
مترجم : منصوره وحدتی احمدزاده
تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
تا در حریق واحه ی عاشق
گامی به درد بسپاری
بر خارها رطوبت پای است
از برکه های بادیه پیغام می برد
زنگ کدام قافله در بانگ پای توست
کاین بی شکیب
درد سیاه را
همچون حضور دوست
در استخوان خسته ی خود ، بار می دهد
تکرار کن
تکرار کن مرا
تا شعر من رها شود از تنگنای نای
آوای تو بشارت آزادیست
و لالایی بلند مژگانت
پلک مرا
تا بی گزند رخوت شبگیر می برد
تا فصل بزرگ دیدن و ماندن
از مشرق حضور تو برتابد
تکرار می کنم
نام تو را
تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
بانوی من شکوه غریبت شکفته باد
فرخ تمیمی
امروز دنیا را به دلخواهت رنگ کن
تابلوی رنگارنگ غروب خورشید را ببین
یک رنگ هم از خودت اضافه کن
مثل بچه ها ساده ، پاک و زلال
چشمهایت را ببند و یک قصه بساز
منصرف نشو ، می شود حسش کرد
کمی هم گرمی بپاش
دست های توی قلبت را سفت بگیر ، رهایش نکن
چون که برای عشق
زیباترین دلیل بودن است
و حضورسلطنت تنهایی ات را ادامه بده
ادامه بده اما از پس انداز مهرت
برای همه تکه ای کنار بگذار
یک تبریک ، یک تلفن هزار امید است برای انسان
تولدت مبارک ، تولدت مبارک عزیزم
جان یوجل
مترجم : مجتبی نهانی
زندگی زیباست ، کو چشمی که زیبائی به بیند ؟
کو دل آگاهی که در هستی دلارائی به بیند ؟
صبحا تاج طلا را بر ستیغ کوه ، یابد
شب گل الماس را بر سقف مینائی به بیند
ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو سکر را در باده پیمائی به بیند
شکوه ها از بخت دارد بی خدا در بیکسی ها
شادمان آنکو خدا را وقت تنهائی به بیند
زشت بینان را بگو در دیده خود عیب جویند
زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی به بیند ؟
مهدی سهیلی
از عشق با من نگو
غم باد گرفتم
و یکی دو پیک زدم ، گریستم
زخمیِ پرچانه
گروگان و اسیرت
منم
اما در پاریس با توام
رنجورم ، چون فریبم دادی
از کثافتی که در آن افتادم ، رنجورم
راضیام به واپس زدنت
چه فرقی میکند پشت و پناهمان کجاست
در پاریس با توام
موردی دارد اگر به ” لوور ” نرویم
اگر بگوییم ، گور بابای نوتردامِ گند
بی خیال شانزلیزه شویم
و همینجا ، توی اتاق کثیف این هتل قدیمی بمانیم
برای این و آن ، آن و این کنیم
بیابیم ، تو کیستی ، من چیستم
از عشق با من نگو
بیا از پاریس بگوییم
از آن تکهاش که از اتاق ما پیداست
سقف ترک برداشته ، دیوارهایش ور آمدهاند
و من در پاریس با توام
از عشق با من نگو
بیا از پاریس بگوییم
در پاریس با توام ، با هر کاری که میکنی
در پاریس با چشمانت ، با دهانات
در پاریسام با جایجایِ جنوبت
آزردمت ؟
در پاریس با توام
جیمز فنتون شاعر انگلیسی
مترجم : بهار افسری
روی ندارم که روی از تو بتابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیلهگری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشته خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بیتو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم
انوری
من کسی نیستم
تو که هستی ؟
تو هم کسی نیستی ؟
پس ما جفت همیم
به کسی که نمی گویی ؟
می دانی که آن ها ما را طرد خواهند کرد
چقدر ملال آور است که کسی باشی
چقدر معمولی که هم چون قورباغه ای
نام خود را تمام روز
به لجنزاری تکرار کنی که تو را می ستاید
امیلی دیکنسون
مترجم : کامبیز جعفری نژاد
کنارِ من باش
حتی اگر بهار نیاید
حتی اگر پرندهای نخواند
حتی اگر زمستان طولانی
اگر سرما نفس گیر
حتی اگر روزگارمان پر از شب
پر از تاریکی
باز یکی با نفس هایش
عشق را صدا میزند
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا بودن را اراده کنیم
بیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویم
لبریز و مست
تاب بخوریم
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا شگفتی دوست داشتن را
به سینه هامان بسپاریم
بیا ساده باشیم
ساده باشیم و عاشق
نیکی فیروزکوهی
می خواهم بگویم دوستت دارم
جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود
مانند زیباییِ لبخندت
مانند رنگ چشمانت
که هیچوقت از مد نمی افتد
می خواهم بگویم دوستت دارم
لحظه به لحظه
حافظهام یاری نمیکند
نمیدانم چرا
نمیدانم از کِی
اما خیلی وقت است
این دوستت دارم ها
روی ذهنم انباشته شده
دیهور انتهورا
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو میگویم
از عاشق
از عارفانه میگویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو میکردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطرهایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوهی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنهام تو دیدن باش
یدالله رویایی
دیروز تو را به خواب دیدم
و انگار تکه نباتی بودی
ذوب میشدی ، حل میشدی در دهانم درون دندههایم
مگر شیرینتر از نبات هم یافت میشود ؟
دیروز خوابت را دیدم
و انگار شاخهای سبز بودی
خرامان ، رقصان روی ناهمواریهایم خم میشدی
مگر چیزی بیش از اینکه شاخهای سبز باشی ، خوشحالم میکند ؟
دیروز تو را در خواب دیدم
و انگار قطعهای مرمرین بودی
خرد میشدی و جمع میشدی
بعد هم در اعماقم به آوار بدل میشدی
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و
در دست گرفتن تکهای از مرمر را در سر می پروراند ؟
دیروز تو را در خواب دیدم
و انگار که عود و عنبر بودی
عطر تو میتراوید و جانفزا میشد
و درون نفسهایم ساکن میشدی
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم
چیزی بر وجد و سرمستیام میافزاید ؟
نزار قبانی
ترجمه : محمد حمادی
ای تکیهگاه و پناه
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگ نجابت
در کوچههای فروبستۀ استجابت
در کوچههای سرور و غمِ راستینی کهمان بود
در کوچه باغِ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغِ گلِ سرخِ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگونِ سحرگاه رفتن
در کوچههای مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچههای نجیب غزلها که چشمِ تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاک منش پیش میراند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شبِ غربت تو ؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیهگاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بینگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخِ اندوه
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستارهست
که شب فروزِ تو خورشید پارهست ؟
مهدی اخوان ثالث
تو اما کیستی ؟
کشتیای ؟ بادبانت کو ؟
بیابانی ؟ بادهایت کو نخلهایت کو ؟
انقلابی ؟ پرچمها و زنجیرهایت کو ؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و ماندهی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما میبرد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد
این پسرم است در حالی که من او را نزاییدهام
این وطن من است و مرزی برای آن نمیشناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد
محمد الماغوط
ترجمه : امانی اریحی
ما را به جز از عشق تو ، در خانه کسی نیست
بنمای رخ ، از پرده که در خانه کسی نیست
بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو ، دیوانه کسی نیست
فرزانهتر مردم اگر ، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو ، فرزانه کسی نیست
در خلوت دل ساختمت ، منزل و آنکس
گر دل نکند ، منزل جانانه کسی نیست
خمار به اغیار مده ، باده که خام است
مطرب مزنش در ، که در آن خانه ، کسی نیست
سرگشته بسیاند ولی ، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه ، کسی نیست
دلگرمی پروانه دهای شمع که در عشق
امروز به جانبازی پروانه کسی نیست
سلمان ، مطلب یار که بسیار بجستند
زین جنس ، درین منزل ویرانه کسی نیست
یاری که به کامت برساند ، ز دل خود
در دور به جز ساغر و پیمانه کسی نیست
سلمان ساوجی
به من از آن بگو
که توان گفتنش به دیگری را نداری
با من بخند
حتی آن گاه که احساس حماقت می کنی
با من گریه کن
آن گاه که در اوج پریشانی هستی
تمام زیبایی های زندگی را
با من شریک باش
و در کنار من
با تمام زشتی های زندگی ستیز کن
با من
رویاهایی را بیافرین تا به دنبال آنها رویم
در شادیِ هر چه می کنم
شریک باش
برای رسیدن به آرزوهای مان
یاری ام کن
با آهنگ عشق مان
با من برقص
بیا در سراسر زندگی در کنار هم گام برداریم
بیا تا ابد
در هر قدم از این سفر
یکدیگر را
عاشقانه
در آغوش گیریم
سوزان پولیس شوتز
ترجمه : رویا پرتوی
بارها زیرلب تکرار می کنم
انسان تا چند روزی فرصت دارد
باید تنها با خاطراتش زندگی کند
آنچه گذشته است
مثل اینست که هیچگاه نبوده است
گذشته کمندی است
که گلوی روحم را می فشارد
وتوان رویا رویی با حال را
از من می گیرد
گذشته تنها وهم کسی است
که نزیسته است
آنچه را که پیش از این دیده ام
دیگرهیچ بحساب نمی آید
گذشنه و آینده
واقعیت نیستند فقط
خیالات واهی زود گذرند
خود را باید از زمان برهانم
ودر حال زندگی کنم
چون جز این لحظه شگفت انگیز
زمان دیگری نیست
آلدا مرینی
مترجم : سید ابوالحسن هاشمی نژاد
صبح میشود
با من بیدار میشوی
پرندهها صدای تو را بر بالهایشان نقاشی میکنند
باران شبانه قطع میشود
کوچهها به مهمانی روز میروند
تو میخندی
بازار در چشمان تو بنا میشود
طفلی مادرش را گم میکند
در سیمای تو پیدا میکند
سخن میگوییم
به مقصد میرسند مسافران
چراغهای کشتیها روشن میشود
ماه به مهمانی دریاها میرود
ماهیها سفرههای حقیرانه پهن میکنند
صورت تو را لمس میکنم
چشمانم پر از اشک میشود
در هر جای دنیا
ن سرود تازهای آغاز میکنند
آیتن موتلو
مترجم : صابر مقدمی
می پرسد از من کیستی ، می گویمش اما نمی داند
این چهره گم گشته در آئینه ، خود این را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آئینه در تکرار پاسخ های خود ، حاشا نمی داند
می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند
محمدعلی بهمنی
گل زعفران ، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل
هیچ کس ما را برای خودمان نمی خواهد
من طاقت می آورم
اما گاهی پاهایم لج می کنند
اسب های غمگین در سرم آرام نمی گیرند
و دستهایم مدام می پرسند
پس کِی ؟ کی ؟ کجا ؟
گل زعفران
با تو حرف می زنم
کــه سوال نمی کنی
من طاقت می آورم
اما گاهی از خودم می پرسم
اگر نقابم را بردارم
چند نفر در قاب عکسهایم باقی می مانند ؟
گل زعفران ، گل زعفران
مگر چند بار زنده گی می کنیم ؟
کــه اینقدر مرده گی می کشیم
الیاس علوی شاعر افغان
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
==========
این کوزه که آبخواره مزدوریست
از دیده شاهیست و دل دستوریست
هر کاسه می که بر کف مخموریست
از عارض مستی و لب مستوریست
==========
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
==========
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
==========
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
خیام نیشابوری
تو را پنهان میخواستم
نگاهت را در رگ رگِ جانم پنهان کردم
اما از چشمانم به بیرون راه کشید
نامت را پنهانتر
آنکه با دل نگفتم
اما بادها از خاکها و خاکریزها گذشتند
و بذر نام تو را بر گسترهی تمامِ زمین پاشیدند
تو را پنهان میخواستم
اما حالا سبز شدهای همهجا
چشمانم را میبندم
کودکانِ هرجا که بگویی
نام آشنای تو را
خنده خنده بر طبلها میکوبند
تو را پنهان میخواستم
اما اینگونه که
حالا چهگونه پنهانت کنم ؟
رضا کاظمی
ای خاطره پیش آی
و نت هایت را هم ساز کن
و آنگاه که بر فراز باد
موسیقی تو شناور است
من در جویباران خیره خواهم شد
آنجا که دلدادگان آه می کشند
و در رویا فرو می روند
من به شکار اوهام ، که در گذرند خواهم نشست
و در آینه ، آبی از جویبار زلال خواهم نوشید
و آواز مهر را خواهم شنید
و سرتاسر روز را خواهم غنود
و در رویا فرو خواهم رفت
چون شب فرا رسد
خواهم رفت به همانجا که درخور اندوه است
گام ن بر کنار دره تاریک
با سودای خاموش
ویلیام بلیک
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
قیصر امین پور
من اگر بمیرم ، غروبهنگام خواهم مرد
برفی سیاه بر شهر میبارد
راهها با قلبام پوشیده میشوند
از میان انگشتانام
آمدن شب را میبینم
من اگر بمیرم ، غروبهنگام خواهم مرد
بچهها به سینما میروند
چهرهام را در گُلی دفن میکنم
میخواهم گریه کنم
قطاری از اعماق میگذرد
من اگر بمیرم ، غروبهنگام خواهم مرد
میخواهم سر برداشته و بروم
یک شب به دهکدهیی وارد میشوم
از میان درختانِ زردآلو
رفته و به دریا نگاه میکنم
تئاتری را تماشا میکنم
من اگر بمیرم ، غروبهنگام خواهم مرد
ابری از دوردستها میگذرد
یک ابر سیاه دوران کودکی
یک نقاش سوررئالیسم
شروع به تغییر دادنِ جهان میکند
صدای غریوکش پرندهگان
رنگ دریا و پلشتی
با هم یکی میشوند
شعری برای تو میآورم
کلمههایاش خروشیده از خوابهایام
جهان به تکههایی تقسیم میشود
در یکی صبح یکشنبه
در یکی آسمان
در یکی برگهای زرد
در یکی انسان
همهچیز دوباره شروع میشود
آتااول بهرام اوعلو
برگردان : کیومرث نظامیان
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
سعدی
الان هم اما
گاه که آتش بودی
نه می سوزاندی ام
نه گرمم می کردی
وقتی رودخانه بودی
نه غرقم می کردی
نه لحظه ای
تکان می دادی ام در آغوش موجی
الان هم اما
گردباد سکوتت را
روزی ده بار روشن می کنی
نه آنی ، آرام می گیری نزدم
نه یک بار ، تنها یک بار
مرا پا به پای خودت می بری
رفیق صابر
مترجم : حسین تقدیسی
وقتی دلتنگم
به تو می اندیشم
یاد تو مربعی ست محو و لرزان
در زمینه ی خاکستری روشن
در این مربع ها
من با بهم زدن پلک هایم
گذشته را نقاشی می کنم
بین من و تو
غبار و دیوار است
به سحر این مربع ها
من از دیوار می گذرم
در رسیدن به تو
تنها راه گذشتن است
باید چراغ رنگ به دست بگیرم
و در خاکستری هایم
به دنبال تو بگردم
ای کاش ای کاش
می توانستم یک قطره بیشتر
با سرخ نقاشی کنم
محمدابراهیم جعفری
شکسته بودم و
هر تکّه از من
گوشه ای از خانه افتاده بود
خاطره ها برگ برگ
فرو می ریختند از چشمم
انگار پاییز از اتاقِ من شروع شده بود
بازیِ برگ بود و باد
وَ بارانی که بند نمی آمد
باید برای چشمهایم کاری می کردم
باید خودم را جمع می کردم از کفِ اتاق
می بردم خیابان
می بردم کافه
می بردم پارک
اما پرچمِ پاییز در تمام شهر بالا رفته بود
انگار
درختان هم
می دانستند من شاعرم
ورق ورق برگ هایشان را زیر پایم می ریختند
تا چشمهای بارانی اَم را شعر کنم
من اما
خودم درختی بودم
که بادها به شاخه هایم چنگ می زدند
آه
این فصل داشت تو را از من می گرفت
باید کاری می کردم
تو تنها برگی بود که از من مانده بودی
نباید
نباید می گذاشتم از شاخه ام بیفتی
مینا آقازاده
شنبه به یادت شروع شد
یکشنبه دوستت دارم
دوشنبه ، دو بار دوستت دارم
سه شنبه ، سه بار زیر لب
چهارشنبه ، چهار ، با فریاد
پنج شنبه ، پنج هزاره ، تا بهشت
جمعه ، تمام عشقهای جهان مال تو
کاش هفته بیشتر بود کاش
کاش عددها را تا بینهایت میشمردم
و میگفتم
دوستت دارم
دوستت دارم
چیستا یثربی
من اینجا
دلم سخت معجزه میخواهد و
تو انگار
معجزههایت را
گذاشتهای برای روز مبادا
چشماندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد
چشمههایى که هایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایى که دهانات از آن
به دهانى دیگر لبخند میزند
بیشههایى که پرندگاناش
پلکهاى تو را میگشایند
زیر آسمانى
که از پیشانىِ بىابر تو باز تابیده
جهانِ یگانهى من
کوک شدهى سبُک من
به ضربآهنگِ طبیعت
گوشتِ عریان تو پایدار خواهد ماند
پل الوار
مترجم : احمد شاملو
عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش ، دلکش است
ای خوشا آن دل ، که در این آتش است
تا ببینی عشق را آیینهوار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه میخواهی ، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سختتر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش میزند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو ، خورشیدوار
عشق هستیزا و روحافزا بود
هر چه فرمان میدهد زیبا بود
فریدون مشیری
مادر خوابهای طلایی
آی عشق
ملکهی فرخنده ی لذات کودکی
چه کس تو را هدایت میکند به رقص های آسمانی ؟
به هم رکابی تو که دلخواه پسران است و دختران
و به دلبریها و افسونهای بی پایان ؟
من زنجیرهای جوانی ام را می گسلم
بیش از این پای نمی نهم در دایره ی پر رمز و راز تو
و قلمرو حکمرانی ات را
به خاطر این حقیقت ترک میگویم
هنوز برون آمدن از رویاها سخت است
رویاهایی که به ارواح خوش گمان
بسیار آمد و شد می کنند
آنجا که هر حوری زیبا ، الهه ای را می ماند
که چشم هایش از میان تابش نور ، تلالویی جاودان دارد
آن گاه که خیال به حکمرانی بی انتهایش دست می یازد
و هر چیز ، چهره ای دیگر به خود میگیرد
آن هنگام که باکرگان دیگر غرور نمی ورزند
و لبخند ن خالصانه است و حقیقی
آیا سزاست که خویش را به تمامی به تو وانهیم جز نامی از خود ؟
و آنگاه از گنبد ابرگون تو فرود آییم
بی یافتن پریزادی در میان تمام ن و همراهی بین همه یاران ؟
آیا سزاست به ناگاه دست کشیدن از قلمرو آسمانیات
و گرفتار آمدن در زنجیر پریان افسونگر ؟
و آنگاه اعترافی منصفانه به فریبکاری زن
و خودخواهی و خویش انگاری یاران ؟
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
ای جهانی محو رویت ، محو سیمای کهای ؟
ای تماشاگاه عالم ، در تماشای کهای ؟
عالمی را روی دل در قبله ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای کهای ؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای ؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار
سر به صحرا داده زلف چلیپای کهای ؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه سرو دلارای کهای ؟
نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کهای ؟
صائب تبریزی
درباره زندگی من چیزی بهتر از عذاب الیم نیست
عذابی که هر ثانیه اش با تو بودن است
من شاعر شبها نیستم
من خورشید را وصف کرده ام همیشه
مرا در چهاردیواری خانه ای پنهان کرده ای
تو ملک عذابی
برای من جهنمی ساخته ای سرخ وخونین
درباره زندگی من
بهترین تعریف با تو بودن است
که مرا به مرگ میرساند
یوسف الخال شاعر لبنانی
ترجمه : موسی اسوار
با هر رنگی تو زیباتر می شوی
بنفش بباف و آبی بدوز
و سبز بر سر کن
و قرمز تنت کن
و زرد بپوش و عنابی به پا کن
نخ به نخ رنگ بدوز
و تار به تار و پود به پود رویا و عشق بیآفرین
شهر به رنگارنگ تو محتاج است
رنگی بپاش بر سیاه و خاکستری ات
قرن هاست که سیاه
رنگ سال دختران است
و سوگ ، تقدیر ناگزیرشان
عرفان نظرآهاری
روزهای خاموش گذشت
یکدیگر را ندیدیم
حتی رویای سرابگونه
ما را باهم جمع نکرد
من تنهاییم و خود را
با گام نهادن در تاریکی سرگرم میکنم
در پشت شیشهی ضخیم و در پشت در
در تنهایی من روزها گذشت
روزهایی سرد و گذران
که ملال شکآلودم را با خود بردند
و در پشت در به کُندی میگذشتند
آیا زمان بر ما گذشت ؟
نه ، ما در بیزمانی فرو رفتیم
و در پهنهی اوهام غرق شدیم
نازک الملائکه
مترجم : سمانه رضایی
با من حرف بزن
من تنها تنهایی هستم
که جز تو
کسی نمی تواند شریک تنهاییم باشد
با من حرف بزن
که من تنها صدایی هستم
که بی تو در سکوت خود خیره میشوم
با من حرف بزن
که روزگارم نه که نمی گذرد
که تمام دنیای من بی تو جمعه میگذرد
امیر وجود
هر شعر
میل به گمنامی دارد
و مرگ نیز
هر شعر از عشق میگوید
و مرگ نیز
مرگ از هر شعر
عشقی عظیم میسازد
شعر از هر مرگ
عشقی بزرگ
برای زیستن
نه عشق ، سکوت است
و نه مرگ
اما بیسکوت
آنها هیچاند
مرگ آزمودن
تجربهایست که سکوتاش
می خواهد بازگوید
شعر فریادِ این آگاهیست
آنگاه که سکوت
خاموش میماند
کلام آماده است
آنگاه که واژه سکوت است
شعری میخواهد به سخن درآید
ورنر لمبرسی شاعر بلژیکی
مترجم : مهشید شریفیان
چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از آن پس
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدمهایش
بدون رویتِ تو
چشم گشوده باشند
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند
رضا براهنی
مسافر سرزمین اسرار
تو از سرزمین اسرار آمده ای
و من از تو می ترسم
آری ، آدمی همیشه از اسرار می ترسد
باید به موقع می خوابیدم
برای چشم به خوبی زیبایی
برای گوش به خوبی لالایی
و برای دل به خوبی هدیه
تو از کجا می آیی ای پری ؟
راه گم کرده ای بر این خاک
یا مسافری ؟
و من باید به موقع می خوابیدم
تا خواب تو را می دیدم
آنتوان دوسنت اگزوپری
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت اسـت
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟
ز فیض ابر چــه حاصل گیاه سـوخته را ؟
شراب با مـن افسرده جان چه خواهد کرد ؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خــواهد کرد ؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟
صفای باده روشن ز جوش سـینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عـشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟
رهی معیری
آن شب زن گریه کرد
اما نه برای آنکه مرد بشنود
راستش گریه ی زن نبود که مرد را بیدار کرد
صدایی دیگر بود ، صدایی واضح تر
و این شرم میان خواب و بیداری
تمام روز هیچ نشانی از اشک نبود
و باز در شب زن تلاش می کرد
تا بیصدا ناله کند
آن شب زن گریه کرد
اما نه برای آنکه مرد بشنود
و مثل تمام شب های دیگر
زن در نزدیکیش دراز کشیده بود
اما مرد
فقط شوخی نسیم را می فهمید
ضربه های شاخه ای به روی سقف
صدایی واضح تر
تاریکی بیرون در اندرون خودش چرخ می زد
نه بادی ، نه شیشه پنجره ای ، نه جیرجیر درخت بلوطی
گفته بود او گریه می کند
نه برای آنکه تو بشنوی
غیر قابل لمس بودند آن عزیزان در دسترس
چه نزدیک بودند ، اما در حصر
چه دور بودند برای تماسی ، نوازشی
بر شانه ای لرزان
چقدر واضح تر
و مرد دستی نکشید از سر شرم ، از سر ترس
که لطف اشک هایی را ضایع نکند
که می گفتند
راحت بخواب این صدا تو را بیدار نکرد
بادی بود در بیرون
بی تفاوت تر ، واضح تر
استانیسلاو بارانچاک
مترجم : کامیار محسنین
باز از نوای دلبری سازی دگرگون میزنی
دیر است تا در پردهای از پرده بیرون میزنی
تا مهره وامالیدهای کژ باختن بگزیدهای
نقشی که در کف دیدهای نه کم نه افزون میزنی
آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون میزنی
خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون میزنی
خاقانی
چه کسی میگوید
گذشتهها گذشته است ؟
گذشتهی من و تو
درون یاختههامان
همچنان در کار روییدن است
گذشتهی من و تو
درختی ایست بارور
که اشکها و لبخندها
آبیاریاش کردهاند
نه
گذشتهها
نگذشته است
رزه آوسلندر
ترجمه : حسین منصوری
اگر چه در روزهای درخشانت هستی
صداهایی در میان جمعیت
و دوستان جدید سرگرم ستودنت
نامهربان و مغرور نباش
بلکه به دوستان قدیمی بیشتر از هر چیز دیگری فکر کن
سیل تلخ زمان برخواهد خاست
زیباییت نابود میشود و از دست میرود
برای تمامی چشمها به جز این چشمها
ویلیام باتلر ییتس
ترجمه : فروغ پرهوده
جوانی من باغی سبز بود
باغی پر از ن سبز
هرگوشه ای زنی داشت نشسته کنار پریشانی هام
جوانی من مادری داشت که دریا بود
زیردرختان زیتون
زیر رودخانه های خروشان
مرا زایید ورها کرد
جوانی من
دختری داشت با موهای بلند وپریشان
دختری که جهنمی ساخت
ومرا درون آتش انداخت
جوانی من
زنی داشت با چشمان سیاه
چشمانی که فرزندان نامشروعی ریخت روی خاک
فرزندانی که آزادشدند درون زندان های خواب
بزرگ نشدند
شراب ننوشیدند
عاشق نشدند
جوانی من
زن دیگری داشت
شبیه راهبان سفید
عاشق شد
بهشت را دوباره آفرید
شراب نوشید
ومرا به یک خانه آباد کشاند
جوانی من کنار او ماند
وبزرگ نشد
مجدی معروف
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس تمام نامه ها
و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم
فرض کن با قلمم جناق شکستم
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش رؤیا و روشنی بستم
فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد کوچه ی شما
صدای آواز های مرا نشنید
بگو آنوقت
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم ؟
با التماس این دل در به در
با بی قراری ابرهای بارانی
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست
همنشین نفسهای من شده ای خاتون
با دلتنگی دیدگانم یکی شده ای
یغما گلرویی
بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
باد سیلی میزند
بر تن لرزانم
شبها بلند هستند ؟
یا من فقیرم ؟
که با نان و شعر و شراب
روزگار میگذرانم
بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
بگذار مرگ هم بمیرد
و من آخرین مرده باشم
کوچه مانند یک گره
به دور گردنم پیچیده است
آنان که اشتباه زندگی کردند ، درست خواهند مرد
این است قانون من
احمد ارهان
ترجمه : کیوان روان بخش
ای که به خشم کردهای ، قصد دل من ، این مکن
سنگ مزن بر آینه ، آینه مشکن ، این مکن
جام و گل است نوبتی ، جان و دل است نوبتی
جام مشکن که نـَبوَد این جام شکستن ، این مکن
ای شده از تو باغ دل ، غرق شکوفهها مرو
گلشن من بدل مکن باز به گلخن ، این مکن
تا به شتاب میدوی ، عمر منی که میروی
از کفم و منت شده ، دست به دامن ، این مکن
موسی من ، مرا به آب از چه میافکنی چنین ؟
نیل کجا و ، وعدهی وادی ایمن ؟ این مکن
بال پریدنم اگر هدیه نمیدهی دگر
میشکنی ز من چرا پای دویدن ؟ این مکن
بر سر چاهش ای پری ، تهمتن ار نیاوری
سنگ چه افکنی دگر ، بر سر بیژن ؟ این مکن
بس بود آن چه میکند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع ؟ آه گل من این مکن
حسین منزوی
آه ای غم
نباید با تو چون سگی خیابانی رفتار کنم
که به پشت در آمده
برای تکهنانی خشک ، استخوانی بیگوشت
باید اعتماد کنم به تو
متقاعدت کنم نوازشکنان
رامات کنم و به خانه پناهات دهم
گوشهیی که مال خودت باشد
زیراندازی کنار در ورودی بیندازم
که بر آن بیآرامی
و ظرف آبی
خیالات نمیدانی
که میدانم در پناه ایوان خانهام
بهسر میبردی
و منتظر بودی
که جای خودت را بیابی
پیش از آنکه زمستان بیاید
تو نامونشان خودت را میخواهی
قلادهی خودت را
و حق اینکه غریبههای مزاحم را
دور کنی
که خانهام را
حریمات بدانی
مرا صاحبات
و خود را
سگ باوفایام بدانی
پریسیلا دنیس لوورتوف
مترجم : سعید جهانپولاد
ای مدعی دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو ، که ترا حق به دست نیست
بگشای دست و جان و دلت را به یاد دوست
ایثار کن روان ، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که : از قاضیان شهر
رو ، عذر ما بخواه ، که او نیز مست نیست
تا صوفیان به بادهی صافی رسیدهاند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
من عاشقم ، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق تا اجل نرسد ، بازرست نیست
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست
هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست
اوحدی مراغه ای
باران مرا به یادِ تو می اندازد
می توان با تو تمامِ خیابان را قدم زد
و از هیچ چیز نترسید
یا که در سیلِ بی رحمِ ابهامِ تو غرق شد
تویی که هم پناهی و هم تهدید
تویی که هم امیدی و هم تردید
رهایم نکن
که محتاجم به تو
شبیه تک درختی که
خشمِ سیلاب را دیده اما به وقت عطش
باز هم تمنای باران دارد
و تو شبیه بارانی
جان آدم را به لب می رسانی و باز
نمی شود که تو را دوست نداشت
نرگس صرافیان طوفان
در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به نام کوچکت
بخواند و
پشت هر بار که صدایت میکند
عزیزم
بگذارد
میتواند عاشقات کند
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچهی هجده سالهای میشوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی
در چهل سالگی هم که باشی
میشود آنقدر عاشقیات
پرهیجان باشد که
خاطرهی گرفتن دست گرم مردانهاش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطهی اوج این خاطرهات
بستن گره روسری ات باشد
با دستهای او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد میکند
و ابروهای پیچخوردهات را
صاف میکند
در چهل سالگی هم که باشی
میتوانی بدوزی
دکمهای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقهسپیدِ مردانهای
افتاده است
روی زمینِ یخزدهی تنهاییاش
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانهی کوچکِ روئیده در جانت
میتواند قد بکشد
و تو را سبز کند
آن وقت در همان چهل سالگی
نمیتوانی آن ذوقزدگی شفاف چشمهایت
یا آن رنگپریدگیِ ناشی از دلشورههایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگیات
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی میرسی
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونههایی سرخشده
به خاطر اولین بوسهی
نشسته بر پیشانی
شبنم نادری
از کتاب : دوست داشتن با طعم شکوفه های گیلاس
امروزکه منتظرت بودم
نیامدی
جای خالی تو
می دانم با من از چه خواهد گفت
جای خالی تو که
آشوب به پا می کند همچون ستاره ای
در حجم پوچی که جای گذاشته ای
گفت که نمی خواهی دوستم بداری
همچون طوفانی تابستانی که
رخ می نماید و دور می شود
اینگونه خودت را به وقت تشنگی ام از من دریغ می کنی
عشق در بدو تولد
ندامتی غیرمنتظره به همراه دارد
غرق سکوت
به یکدیگر پی بردیم
ای عشق ای عشق چونان همیشه
می خواهم پیراهنی از گل و دشنام بر تن تو بپوشانم
وینچنتزو کاردارلی
ترجمه : اعظم کمالی
ما چون دو قطرهی باران
یک صدا داریم
چون دو قطرهی باران
به سپیدی میانجامیم
تو بر دستهای من میریزی
و من از خود رها میشوم
جدا از بی کرانی دریاها
و گذران جویبار
چون دو قطرهی باران
چشم به هم داریم
چون دو قطرهی باران
که به هم آغشته شدهاند و یکی شدهاند
چون دو قطرهی باران
بر دورترین برگ یک بید
چون دو قطرهی باران
که فقط یک قلب دارند
تا یکدیگر را یکسان دوست بدارند
بیژن الهی
با آدم ها
از صلح حرف زدن
و همان زمان به تو فکر کردن
از آینده گفتن
و به تو فکر کردن
از حق حیات گفتن
و به تو فکر کردن
نگرانِ هم نوعان بودن
و به تو فکر کردن
همه یِ این ها آیا ریاکاری است ؟
یا حقیقتی است که آخر بر زبان می آورم ؟
اریش فرید
مترجم : بهنود فرازمند
جای هر بوسه شده زخمی
گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی ز دل ابری
نه صدای ز ته چاهی
چه شد آن جام که هر شام به گردش بود
چه شد آن نغمه که آن مست در این کو خواند
چه شد آن سایه که رقصید براین دیوار
چه شد آن پای که جایش دم درگه ماند
مرد نی زن به کجا رفت و چه شد آهنگ ؟
که زمین کوفت چنین نی را ؟
که به میخانه غبار سیهی پاشید ؟
که به کین ریخت بدر جام پر از می را ؟
وای یم روز در این خانه زنی می زیست
موی او دود صفت ، خفته به پیشانی
که بر او دست بیازید ؟ کجا بگریخت ؟
که بیاموخت به من رسم پریشانی
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که براید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
نصرت رحمانی
چگونه بیدرد بیدار شوم ؟
بیدلهره آغاز کنم ؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من میمانم
بی روح
بیاحساس
چگونه تکرار کنم ؟
روزها را از پس دیگری
افسانهی ناتمامم را
چگونه تحمل کنم ؟
تصویر رنجهای فردا را
با دشواریهای امروز ؟
چگونه مراقب خود باشم ؟
با زخمهایی که سر باز میکنند
و حادثهها
دلیل این زخمها
همیشه در من زنده میمانند
حادثههایی شبیه زمین
شبیه دیوانهگی کبود زمین
و زخم دیگری که بر خود روا داشتهام
هر ساعت شکنجه میکند
بیگناهی را که دیگر من نیستم
کسی پاسخ نمیدهد
زندگی بیرحم است
کارلوس دروموند د آندراده
مترجم : الهام عسگری
بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست
من دل و جان را به تیر غمزه او خستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رستهام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جستهام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسستهام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوستهام
سنایی غزنوی
ما چون دو قطرهی باران
یک صدا داریم
چون دو قطرهی باران
به سپیدی میانجامیم
تو بر دستهای من میریزی
و من از خود رها میشوم
جدا از بی کرانی دریاها
و گذران جویبار
چون دو قطرهی باران
چشم به هم داریم
چون دو قطرهی باران
که به هم آغشته شدهاند و یکی شدهاند
چون دو قطرهی باران
بر دورترین برگ یک بید
چون دو قطرهی باران
که فقط یک قلب دارند
تا یکدیگر را یکسان دوست بدارند
بیژن الهی
من پیامبرِ مردمی هستم
که بتپرست خواهند شد
تمامِ تو
یک روز
در ازدحام
بر قلبِ من
نازل شد
پس از آن
به غارِ تنهاییِ خود رفتم
و با تبرِ بتِ بزرگ
بازگشتم
کسانی که
با رسالتِ من
به تو ایمان میآورند
دشمنم میشوند
از نیلِ سینه ات
عبور میکنم
و آنسوی اعجاز
با دستِ نجاتیافتگان
پیشِ چشمِ پدرم
به صلیب کشیده خواهم شد
با پیراهنی
که تو آن را
از روبرو دریدهای
افشین یداللهی
و اما عشقورزی کنید
بی شهوت ، فقط عاشقانه
منظور من از عشق چیزی نیست مگر
بوسههایی آرام روی لب
روی گردن ، روی شکم
روی پشت
گزگز لب ، دستهایی درهمآمیخته
چشمی خیره در چشم دیگری
منظورم من از عشق
آغوش تنگیست برای یکیشدن
تنهایی در حبسهم ، جانهایی در برخورد با هم
نوازشی روی زخمها
پیراهنهایی کنده شده با ترس
بوسههایی بر ناتوانیها
بر نشانههای زندگیای
که تا این لحظه اشتباه سپری شدهست
منظورم از عشق
حرکت انگشتان بر تن است
خلق صورفلکی
استنشاق عطر
دلهایی که همزمان میتپند
دمهایی که با یک ریتم برمیآیند
و سپس لبخندها
و صداقتها
برای بعد از مدتی که دیگر هیچکدام از اینها نیستند
منظورم من اینست
عشقورزی کنید و شرمسار نباشید
چرا که عشق هنر است و شما
شاهکارید
آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی
و نمیدانی ماسه چیست
دریا را ندیدهای که
ببند چشمهایت را به زمان بیندیش
دریا در یک چشم تو
و ماسه در چشم دیگر توست
تو نمیدانی سنگ چیست
از کوهی بالا نرفتهای که
برو بهسمت درستیهای هر چند کوچک
کوه زیر یک پای تو
سنگ زیر پای دیگر تو
تو نمیدانی خاکستر چیست
آتشی نسوزاندهای که
دراز کن دستهایات را بهسوی آسمان
در دستی آتش
در دستی خاکستر
تو نمیدانی خون چیست
نه مرده بودی و نه کشته
بخواب بر روی زمین بدینگونه که
مرگ در یک طرف تو
و خون در طرف دیگر تو
تو نمیدانی عشق چیست
مرا دوست نداشتی که
گریه کن تا جایی که میتوانی
تمام زیباییها در توست
و عشق در من
امید یاشار اغوزجان
مترجم : پونه شاهی
اکنون که این در شبانه را می بندیم عشق من
همراه من بیا به تو در توی سایه ها
رویاهایت را فرو گذار
با آسمانت به چشمانم درآ
در خونم جاری شو
چونان رودخانه ای وحشی
وداع با روشنای مهیب روز
که قطره قطره در جوال گذشته می چکد
وداع با پرتو ساعت و نارنج
سایه ، دوست گاهگاهم خوش آمدی
در این کشتی
یا در میانه امواج
در مرگ
یا در حیاتی تازه
دیگر بار به هم می پیوندیم
خواب آلود
و باز می خیزیم
چونان عروسی شب در خون
نمی دانم کیست که می زید و می میرد
می خوابد و بر می خیزد
اما این قلب توست
که همه موهبتهای غروب را در سینه ام می پراکند
پابلو نرودا
مترجم : سیامک بهرام پرور
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دستِ مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
فروغ فرخزاد
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما هنگام که می خوابم
این درختان ساکت واین سکوت را از دست می دهم
من مردی را می شناختم که نامش یوسف بود
لاغر اندام واز هیاهو بیزار
ساکت برصندلی می نشست
ویا که آرام در ایوان قدم می زد
مرا دوست می داشت
همانگونه که پرسه زدن در ایوان را
به تو قول می دهم که به خواب روم
اما من محکوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طیف بودم
خنده وگریه ام را هیچگاه باور نکن
باور نکن نفس تنگیهایم را
نازکدلی ولباسهایم را
دلتنگی ام را نیز
من خدمتگذار روح خویش بودم
روحی که میان خواب و بیداری تلف کردم
انچه که خنده دار نیست مرا خنداند
وانچه که گریه اور نیست مرا به گریه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اینکه همچون شن از میان انگشتانم لغزید
به دیگران عشق ورزیدم
وسایه ام را بر پیاده روها وراهها رها کردم
به یوسف عشق ورزیدم
هنگام که مرا به فراق خویش مبتلا کرد
او نیز به من عشق ورزید
هنگام که تنهایش گذاشتم
عشق ورزیدم
به دستهای پرهنه اش
به گلهای نبضش
به چشمهایش
به قامت لرزانش چون سروی در معرض باد
او حرفی با من نزد
اما پیراهنش را به من هدیه داد
دستهایم را در دست نگرفت
اما از من خواست تا اشکهایم را پاک کنم
زیرا به هنگام دیدن است که نجات می یابیم
ونجات
نجات آرزوی مردگان است
اما من نجات را نجات نیافتم
ویوسف گفت
باور نکن
زیرا که این طعم تلخ دهانم
رد بای نفسهای خشکیده ام
رد پای رویای دیشب من است
وگفت
باور نکن
زیرا که ما خدمتگذاران روح خویش بودیم
روحی که از ما هیزم ساخت
هیزمی که خاکستر دارد
اما بی گدازه است
خاک دارد
اما بی درخت
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
ای باد صبح منزل جانان من کجاست ؟
من مردم از برای خدا ، جان من کجاست ؟
شبهای هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست ؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست ؟
خوبان سمند ناز به میدان فگندهاند
چابکسوار عرصه میدان من کجاست ؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من ؟
شوخی که میگرفت گریبان من کجاست ؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست ؟
از نه فلک گذشت ، هلالی فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست ؟
هلالی جغتایی
عشق همیشه آدم را
در خودش غرق می کند
حالا تو هر چقدر هم که بگویی
شناگر ماهری هستی
عشق آدم را غرق می کند
غرق در دلتنگی
غرق در تنهایی
و تو بهترین ناجی دنیا هم که باشی
نمی توانی خودت را نجات دهی
عشق همیشه
آدم را در خودش غرق می کند
نسترن وثوقی
شاید باید بگریزم
از دوست داشتن
از تو
آن گونه که در من تنیده ای
آن گونه که من دوستت دارم
زیباترین درد من
تو را در تمام تنم فریاد می خواهم
بهار می آید
شهر
از سنبل و سبزه و گندم می گویند
از شکوفه های آلو
بنفشه لرزان بهاری من
من به بوی
تو قانع ام
آغاز بهار من است
نگاه تو
شیرزاد حسنی
شما جسورتر از من باشید
ستارههای جهان را میان زنها قسمت کنید
که در زمانه من زنها
نصیب ساده یک سوسوی ستاره نمیبردند
کلید هستی خضری را
به دست بچههای جهان بسپارید
قفس نسازید
که مرغ عشق و قناری
به بال خویش بیایند کنار پنجرهتان
در آن زمان که جهان گل شد
دگردیسی شیوع یافت
شما هم شبانه بال در آوردید
مرا به یاد بیارید
مرا که عاشق معراجهای شرق کهن بودم
رضا براهنی
یک شعر خوب
مثل آب تگری است
که به آن احتیاج داری
یک شعر خوب
ساندویج داغ بوقلمون است
وقتی که گرسنه ای
یک شعر خوب
تفنگی است
آنگاه که اوباش تو را
در تنگنا قرار داده اند
یک شعر خوب
چیزی است که به تو اجازه می دهد
تا درخیابان های مرگ گام برداری
یک شعر خوب
می تواند مرگ را
چون کره ی داغ آب کند
یک شعر خوب
می تواند درد را قاب بگیرد
و قاب را به دیوار بیاویزد
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا پای تو
چین را لمس کند
یک شعر خوب
می تواند فکر شکسته ای را
به پرواز درآورد
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا تو
با موتزارت دست بدهی
یک شعر خوب
می تواند بگذارد تا تو
با شیطان تاس بریزی
و از او ببری
یک شعر خوب
می تواند کارهای زیادی بکند
و بسیاری از آن کارهای مهم
یک شعر خوب
می داند کی پایان یابد
چار بوکوفسکی
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دُردیکشِ خمخانهی تزویر و ریا بود
پروردهی مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکرِ عمرم
نیمی که روان داشت ، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمعِ سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه تو را غرّه به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینهی حسن تو گردد
کاینگونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفلِ دلساده فریبت
بر سردر خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ ، به صد رنگ
چون صورت بیروح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه ، دل من
یکچند ، لب از شکوهی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهرهی من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موجِ سرشکم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشقِ احساسِ پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند
معینی کرمانشاهی
گلی آبی رنگ برای تو برگزیدم
از سمفونی امواج مرده بر ساحل
از سوخته بلورین مدار جغرافیایی دره
از رطوبت کلاله ذرت
از بوهای شیرین برگهای پوسیده
از ترانههای حزن آلود صدفهای دریایی
تا با آخرین نفس گلی پژمرده
شرح پریشانی قلبم را
با تو حکایت کنم
آه، غنودن بدون در آغوش کشیدن تو
بدون تماشای سر تو بر بالش من
چه گردابی خواهد شد
وقتی که به خوابی عمیق فرو میروی
بامداد
بدون گفتن صبح بخیر به تو
بدون بوسیدن شراره لبهای تو
چه بامدادی خواهد شد
گلی بی پناه را
گل پژمرده لانه سرنگون شده پرستوی مهاجر را
گهواره سینهام را
نجوای نسیم را
ستاره بیشمار مردم چشمام را
گل آبی رنگ عشقی شکست خورده را
گل گریان مجسمهای فراموش شده در پارک را
ماتم دشتهای لم یزرع را
سه سیم ساکت آیندهای شکسته را
گل ستمگر تن به بوی تو آغشتهام را
گل سر سخت جدایی را
گل تنهای دلبستگی را
برای تو به ارمغان آوردهام
تا آن زمان که فراموشم کردی
مانند غم سنگین عشقی
بر یقه پیراهنات بماند
آیتن موتلو
مترجم : صابر مقدمی
بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد
جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد
اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد
در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد
ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد
مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک میرسد
دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک میرسد
روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد
بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک میرسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار میگوید کنون عطارم اینک میرسد
عطار نیشابوری
درباره این سایت